ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

از همه جا

اول بگم که دیروز صبح آقا جون گلم رفت کربلا. یه کمی نگرانم. ایشالله به سلامتی برگرده و کلی هم بهش خوش بگذره. مامان جونم هم که دست گل به آب داده و افتاده و 2 تا از غضروفهای گاش کنده شده و باید عمل کنه. ارمیا و ایلمان دستش رو می گرفتن تا راه بره. تا می خواست از جاش تکون بخوره ایلمان می گفت: مامانی دستتو بگیرم راه بری؟ مامانی داشت وضو می گرفت: ایلمان تا آشپز خونه بردش و بعد به ارمیا گفت: داداش برو پیش مامانی، اون که برات خوراکی می خره، دوست داره. ایشالله بخیر بگذره و دکترهای دیگه بگن نیازی به عمل نداره. آخه پیش چند تا دکتر دیگه هم باید بره و نظر بگیره. دیروز صبح ایلمان از خواب بیدار شد و صدام زد و رفتم تا بغلش کنم و بیارمش بیرون....
18 بهمن 1393

باز هم تولد

3 بهمن تولد دایی مرتضی بود و رفت توی 24 سالگی. ایشالله 120 ساله بشه و عاقبت بخیر. رفتیم خونه مامانی تا یه جشن کوچولو برای مرتضی بگیریم. کولوچه ها به هوای فش فشه اومدن و دیدن فشفشه ای در کار نیست و پکر شدن. مامانی هم یکی یه شمع داد دستشون تا اونو روشن کنن و خوشحال بشن. ارمیا شمعش رو هم روشن کرده بود و داشت کیک می خورد. اون چیزی رو هم که نگاه میکنه توت فرنگی روی کیکه. خاله برای سارا کلاه و شنل بافته بود و فرستاده بود تهران و ارمیا ... اینجا هم کولوچه ها بستنی خورده بودن و سردشون شده بود ...
5 بهمن 1393
1